یکی از مباحثی که توی دینی ، بعد از اون بینش اسلامی و بعد از اونها معارف خوندیم ، جبر و اختیار بود. مبحثی که همیشه به ما زورچپون می شد
من همیشه فکر می کردم که ما در داخل یک قالب جبری بزرگ ، دارای اختیار جابجایی هستیم. یعنی اینکه جبر زمان و مکان به دنیا اومدنمون – به قول محسن نامجو ، جبر جغرافیایی – ما رو محصور کرده اما توی اون غلت می زنیم
اما چی شد که من امروز یاد جبر و اختیار افتادم
من همیشه فکر می کردم که ما در داخل یک قالب جبری بزرگ ، دارای اختیار جابجایی هستیم. یعنی اینکه جبر زمان و مکان به دنیا اومدنمون – به قول محسن نامجو ، جبر جغرافیایی – ما رو محصور کرده اما توی اون غلت می زنیم
اما چی شد که من امروز یاد جبر و اختیار افتادم
من دیشب ساعت 5/1 از مهمونی دوستانه برگشتم خونه ، 1 ساعتی قبل از اون موقع نامزدم مسیج داد که توی بخش اطفال ، مریض جدید آمده و حسابی درگیره ، شام هم نخورده
خوابیدم و ساعت 5/5 طبق معمول همیشه بیدار شدم. گفتم یک کار ته مرام بکنم ، سورپرایز هم باشه
ساعت 6 صبح ماشین رو برداشتم و راه افتادم. حلیمی سر کوچه بسته بود. از خونه اومدم توی شهر و ... حلیم بهارستان احمد آباد هم بسته بود. یاد فلکه برق افتادم. رفتم و 5/1 کیلو حلیم مشتی خریدم و رفتم سمت بیمارستان
نزدیک بیمارستان مسیج زدم که اگه بیداری ، صبحونه نخوری که می خوام برات بیارم. جواب اومد که چون تا صبح توی آی سی یو بودم و دارم از خستگی از پا در میام ، زنگ زدم بابام بیاد دنبالم
بله
حالا ساعت 15/7 صبحه. من موندم و حوضم. سر و ته کردم. اول تو راه برگشت رفتم ماشین رو گاز زدم. اما با حلیم ها می خواستم چیکار کنم؟ فرصت خونه اومدن هم نداشتم چون ساعت 8 کلاس داشتم ، بگذریم که حالش رو هم نداشتم.
اگه می خواستم بگذارمشون توی ماشین تا ساعت 5/11 خراب می شد احتمالا.
جای خوردنش رو هم نداشتم ، دیشب الهام اونقدر ماکارونی داد بهمون که هنوز توی گلوم بود
توی بعثت نزدیک کلاس بودم که دیدم یک خونه خرابه ای هست. که دو تا جوون اونجان. ماشین رو زدم بغل و رفتم نگاه کردم. دیدم دارن خونه رو می سازن و اینا هم کارگر ساختمانی هستن و تازه از خواب بیدار شدن
بهشون گفتم حلیم نذری می خورین؟ کلی حال کردن. ظرف آوردن و حلیم رو براشون کشیدم و بعد هم رفتم کلاس
جای خوردنش رو هم نداشتم ، دیشب الهام اونقدر ماکارونی داد بهمون که هنوز توی گلوم بود
توی بعثت نزدیک کلاس بودم که دیدم یک خونه خرابه ای هست. که دو تا جوون اونجان. ماشین رو زدم بغل و رفتم نگاه کردم. دیدم دارن خونه رو می سازن و اینا هم کارگر ساختمانی هستن و تازه از خواب بیدار شدن
بهشون گفتم حلیم نذری می خورین؟ کلی حال کردن. ظرف آوردن و حلیم رو براشون کشیدم و بعد هم رفتم کلاس
اگه یک کسی صبح جمعه منو از خواب بیدار می کرد و می گفت پاشو برو از فلکه برق - با فاصله 20 کیلومتر - حلیم بخر و ببر بده دو تا کارگر ساختمانی بخورن ، حتما کلی بهش بد و بیراه می گفتم. اما همه این موقعیت ها چرخیدن و چرخیدن ، تا من این کار رو با فراغ بال و لذت انجام بدم
نمی دونم مختار بودم تو چه قسمتهایی از این فرآیند ولی فکر کنم اون حلیم باید به این دو نفر می رسید ، حالا شاید بشه اسمشو گذاشت جبر حلیم سر صبح جمعه یا هر چیز دیگه
3 comments:
می دونی شادوماد
تو زندگی, آدما همه بازیچه ای بیش نیستن.
تو کاری رو می کنی که به ذهنتم نمی رسیده و خیلی وقتا کاری که دوست داری بکنی رو نمی تونی بکنی چون اونی که بازی می کنه دوست نداره.
البته این نظر منه.
اگه خوب دفترچه خاطرات ذهن رو ورق بزنیم می بینیم هیچ اختیاری وجود نداره و خلاصه ما این وسط ول معطلیم.
ما یه مشت اسباب بازی هستیم که نه می دونیم چرا وارد این بازی شدیم نه معلومه کی و کجا از بازی می ندازمون بیرون.
پس بازیتو بکن چیزی به اسم اختیار وجود خارجی نداره فقط اینو می گن که دل ما خوش باشه
نمي دونم چرا هروقت بحث جبر و اختيار ميشه ياد كتاب " راز فال ورق " مي افتم ! اينكه همه ما آدما يك شماره از يك دسته ورق هستيم كه كارهايي كه ميكنيم تعريف شده از قبله و فكر مي كنيم كه اين خودمونيم كه اون كارو انجام ميديم ولي در واقع يكنفرديگه داره با اين كارت ها بازي مي كنه و خود اون هم كارتي از يك دسته ورق ديگه است!!!! شايد جبر حليم امروز مهدي هم جزئي از يك بازي باشه !!!
ميدونم كه اين شادوماد كتاب رو خونده و پشنهاد مي كنم حتما بخونيش پاندا عزيز اگه نخونديش( چه اسم مستعاره سختي داري!)!
شايد ديشب بايد اون مادر بي عقل حالش بد ميشد و مي آمد اورژانس تا به اين بهانه خانواده اش بتونن نوزادش رو كه از شدت زردي به زردچوبه گفته بود "زكي" بيارن بيمارستان و تا صبح تعويض خونش طول بكشه و من اونقدر خسته بشم كه با خونه تماس بگيرم و نتونم از اون حليم حتما خوشمزه اي كه برام خريده بودي بخورم !!!اين جبر اختياري يا يك اختيار جبري بود؟
Post a Comment